معنی اجزای درونی بدن
حل جدول
لغت نامه دهخدا
درونی. [دَ] (ص نسبی) مقابل برونی. (از آنندراج). درون. اندرون. اندرونی. (ناظم الاطباء). داخلی. مقابل بیرونی. خارجی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || باطنی. مقابل بیرونی. ظاهری. (یادداشت مرحوم دهخدا). باطن. (ناظم الاطباء). معنوی. حقیقی. (ناظم الاطباء):
پیش بیرونیان برونش نغز
وز درونش درونیان رامغز.
نظامی.
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.
نظامی.
|| مونس و معتمد. (ناظم الاطباء). خودمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اهل درون، بطن من فلان و به، درونی و خاصه ٔ وی شد. (منتهی الارب).
نیک درونی
نیک درونی. [دَ] (حامص مرکب) خوش طینتی. نیکونهادی.
اجزای شعر
اجزای شعر. [اَ ی ِ ش ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اجزاءِ شعر شود.
اجزای عروض
اجزای عروض. [اَ ی ِ ع َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اجزاءِ شعر شود.
بدن
بدن. [ب ُ] (ع مص) تناور شدن. بَدْن. رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
باطنی، تویی، داخلی،
(متضاد) بیرونی
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به عربی
امعاء، باطنی، داخل، داخلی، فطری، فی
فارسی به ایتالیایی
interiore
فارسی به آلمانی
In, Inner-, Innerlich, Intern
معادل ابجد
348